loading...
داستان هاي مذهبی و قرآني
تبلیغات






نحوه شهادت شهید محمد رضا شفیعی (شهیدی که بعد از 16 سال با پیکری سالم پیدا شد)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ساعت حدود 4 الی 5 بعد از ظهر بود که یک سرباز عراقی وارد اتاق شد و مستقیم به سمت محمد رضا رفت و محمد رضا با این سرباز بسیار خودمانی شروع به صحبت کرد با زبان اشاره به این سرباز می گفت عکس روی دیوار که در بالای درب ورودی بود را بردارد (عکس صدام) وسرباز عراقی با کلام اشاره می گفت نه نه این حرفها را نزن که سرت را می برند و سر من را هم می برند.


ولی محمد رضا با لحن جدی و با چاشنی به شوخی می گفت نه عکس را بده تا من زیر پایم بشکنم و بلند بلند به صدام مرگ می گفت و درود بر خمینی را می گفت و سرباز را هم مجبور می کرد که بگوید.
من از صحبتهای محمد رضا و سرباز عراقی در تعجب بودم که این چه رفتاری است وقتی سرباز عراقی از اتاق خارج شد به محمد رضا گفتم مگر این سرباز را می شناسی که اینقدر راحت با او حرف می زدی گفت نه، گفتم پس با چه جراتی اینگونه صحبت می کردی گفت من از هیچ کس ترسی ندارم من به عراقی ها گفته ام که پاسدار هستم این عراقی ها هستند که باید از من بترسند.


آنها اسیر ما هستند نه ما اسیر اینها همنیطور که این شهید عزیز صحبت می کرد من با خودم گفتم، گفته بودن موجی ولی ندیده بودم این موج با این اسیر ایرانی چه کرده است.
با توجه به داروهای که خورده بودم به خواب رفتم نمی دانم چه مقدار زمان بود که ناله های محمد رضا از خواب بیدارم کرد و سئوال کردم چه شده؟ گفت: درد دارم و بر روی تخت نشسته بود و از درد به خودش می پیچید و عراقی ها را صدا می کرد که کمکش کنند و پرستار آمد و آمپولی به او زد و رفت. من از محمد رضا اسمش را تازه پرسیدم و سعی کردم او را بیشتر بشناسم که او به من گفت اسمت چیست؟ گفتم: حسین. گفت: حسین من زنده نمی مانم جراحت من بسیار زیاد است من را فراموش نکن من محمد رضا پاسدار و بچه شهر قم هستم که اجازه ندادم حرفش تمام شود و صورتم را برگرداندم و گفتم لطفا بگیر بخواب... دوست ندارم در این مورد حرفی بشنوم چون از حرفهای محمد رضا دلم به یکباره گرفت غروب بود، اسارت بود، جراحت بود و اینها خودش به اندازه کافی دلگیر بود و دیگر توان تحمل شنیدن وصیت نداشتم.


چشمانم را اشک گرفته بود. آن زمان من فقط 14 سال داشتم درد جراحتم را فراموش کردم و اشک می ریختم به حال تنهایی وغربت گریه می کردم انقدر آگاهی و پختگی مردانه را نداشتم که دل کوچکم بتواند این همه غم را تحمل کند و در همان حال اشک و غم به خواب رفتم و ساعتهای 3 صبح بود که با ناله های محمد رضا از خواب بیدار شدم.
گفتم: محمد چیه هنوز که نخوابیدی؟
گفت: من که گفتم درد دارم ....


من کاری از دستم ساخته نبود و فقط نگاه به او می کردم که درد می کشد پرستار مجدد آمد و مسکن زد و رفت بعد برای آرامش خودم با محمد رضا شروع به صحبت کردن کردم البته چیز زیادی از آن حرفها یادم نمی آید ولی مهمترین حرفها این بود که چرا اینقدر راحت حرف می زنی چرا فکر می کنی گفتن این حرفها به عراقی ها شجاعت است؟ فکر نمی کنی کمی با احتیاط رفتار کنی بهتر است؟!


گفت: چرا حق با تو است اما من با همه فرق دارم من بزرگ نشدم که بترسم بزرگ نشدم که اسیر باشم من اگر پاهایم توان راه رفتن داشت همین سرباز عراقی را مجبور می کردم تا من را فراری دهد ومن در اسارت یا می میرم یا فرار می کنم و از تو هم میخواهم که تا توان پاهایت هست در اسارت نمان و فرار کن من واقعا نمی ترسم ! من بازیگر نیستم من از دشمن ترس ندارم من اسیر نیستم و چند بار این کلمه را گفت که تا پاهایت توان حرکت دارد فرار کن و اینجا نمان...


فردا صبح ما را توسط یک اتوبوس (آمبولانس) به زندانی در یک پادگان نزدیک شهر بغداد بردن که فکر میکنم پادگان نیروی هوایی بود چون دائما صدای بلند شدن و فرود هواپیماهای جنگی می آمد. همان شب اول محمد رضا از درد بی تاب شده بود، من و هم سلولی هایمان با داد و فریاد سرباز عراقی را صدا می کردیم تا کمک کنند و بعد از کلی داد و فریاد یک سرباز که روپوش سفید در دستش بود آمد و از پشت همان میله ها یک مسکن زد ورفت محمدر ضا لباس به تن نداشت و تمام شکمش رد بخیه داشت فکر میکنم که تمام معده و روده هایش به هم پیچیده بود... باز هم در زندان حرف های قبلی را تکرار کرد و داشت مشخصات خودش را می گفت که من اجازه ندام حرف بزند و خواهش کردم که تمامش کند.


آن شب خیلی سخت گذشت با سن کمی که داشتم درد جراحاتم دیوارهای بلند سلول بر روی زمین سرد فصل دی ماه سکوت بهترین چیز بود و دیگر توان شنیدن حرفهای سنگین مرگ و جدایی را نداشتم فقط با خدا حرف می زدم و اشک می ریختم و گاهی ناله های محمد رضا من را از آن حالت خارج می کرد.

نیمه های شب بود که خواب بودم که با یک ضربه بیدار شدم محمد رضا در سمت چپ من روی یک پتو بود و من هم در سمت راست محمد رضا نزدیک به نرده های درب زندان بودم.


مقداری پنبه بود که خون آلود و مقداری هم مواد داخل روده بزرگ که بوی بدی هم می داد؛ از من خواست که این را از سلول بیرون بیندازم وقتی این را دیدم متوجه وضعیت بد محمد رضا شدم آنقدر جراحتشان زیاد بود که دفع از طریق شکم انجام می شد.


با خودم گفتم در داخل شکم محمد رضا همه چیز جابجا شده است ولی سعی کردم فکر نکنم و بعد از انداختن آن بسته به خارج دوباره خوابیدم.


فردای آن روز ما را به محوطه زندان بردند محمد رضا چون توان حرکت نداشت در همان پتوی که از بیمارستان حمل شده بود داخل سلول بود که چند نفر او را بلند کردند و بیرون آوردند محمد رضا در محوطه لخت بود و لباس نداشت و سرمای هوا او را اذیت می کرد ولی ناله محمد برای سرما نبود... درد جراحاتش بود او احتیاج به عمل جراحی داشت و مراقبت های پزشکی.


زخمهای من کم بود و می شد آن ها را تحمل کرد ولی محمد رضا خیلی اذیت شده بود، تا ساعت 11 قبل از ظهر در همان جا بودیم و باز هم به محمد مسکنی زدند و داخل آمدیم کمی غذا آوردند ولی محمد رضا چیزی نخورد و خیلی زود تاثیر مسکن تمام شد و ناله های محمد رضا شروع شد اما نه مثل دیروز خیلی ضعیف شده بود وتوان ناله نداشت.


ساعت 10 شب بود که محمد رضا دیگر کاملا بی حال شده بود و دیگر توان ناله کردن هم نداشت به من نگاه کرد و گفت حسین یادت نرود که من بچه قم بودم و چگونه جان دادم (شهید شدم) و بعد گفت خواهش میکنم کمی به من آب بده که خیلی تشنه هستم. و من به چشمان محمد که می گفت آخرین لحظات زندگیم هست نگاه می کردم صدای محمد خیلی آهسته شده بود او خیلی صدایش رسا و بلند بود ولی دیگر خبری از آن صدا نبود دستم را به سمت قابلمه هایی که در آن اب بود بردم و بلند کردم و به سمت محمد بردم.


همه کسانی که در سلول بودن بیدار بودند و با نگرانی به محمد رضا نگاه می کردند و هیچ کس حرفی نمی زد یک جورایی همه به این نتیجه رسیده بودند که محمد رضا دیگر زنده نخواهد ماند. ظرف آب را تا نزدیکی او بردم او خودش را جلو کشید تا آب را از من بگیرد و دستش را بر لبه قابلمه گذاشت و دهانش را باز کرد تا آب بنوشد اما یکی از بچه ها ظرف آب را کنار زد و گفت: نه اجازه ندهید آب بخورد او جراحاتش زیاد است و برای زخمهایش خوب نیست.


همه بچه ها این را حس کرده بودند که محمد لحظات آخر عمرش است.


با صدای بلند گفتند: نه... نه...! رها کن و اجازه بده تا آب را بنوشد.


هیچ وقت این صحنه را فراموش نمی کنم که یک دست محمد رضا به قابلمه محکم چسبیده بود و به سمت دهانش می کشید و آن برادر اسیر که بچه فریدونکنار بود و اسمش را به خاطر ندارم سمت دیگر قابلمه را.


تا او آب نخورد! فکر می کنم این حالت ها شاید 50 ثانیه زمان هم طول نکشید که دست محمد از قابلمه جدا شد و پیکرش بر زمین افتاد و به شهادت رسید با نارحتی به آن برادر گفتم خوب شد آب ندادی و او شهید شد. او در جواب گفت من قصد اذیت نداشتم آب برای جراحات او خوب نبود. آن برادر از ما بزرگتر بود و تجربه بیشتری داشت می دانست که خوردن آب برای جراحات خوب نیست. ولی ما بر اساس احساساتمان می خواستیم عمل کنیم نه بر اساس تجربه وعقل، البته حق با ایشان بود و کارش درست بود... به هر حال محمد لب تشنه شهید شد و تا صبح پیکر مطهرش در کنار ما بود و صبح او را بردند ولی آن شب، شب غمگینی بود...


از مهمترین چیزهایی که فراموش نکردم و به خاطر دارم اولا فامیل محمد رضا را در طول اسارت نمی دانستم به همان دلیل که گفتم. فقط میدانستم که اسم ایشان محمد رضا است وپاسدار هستند و بچه قم است. چون چندین بار این را به من گفت و وقتی از اسارت آزاد شدیم چون تنها کسی که بعد از اسارت و در دوران اسارت با من بود برادر بزرگوارم اقای محسن میرزائی بود ایشان پیگیری کردند و مادر این شهید بزرگوار ار پیدا کردند و نحوه شهادت را برای ایشان گفتند.

 

محمد رضا شفیعی در شب عملیات کربلای 4 با اصابت تیر به ناحیه شکم مجروح می شود. و چون همرزمش نتوانسته بود او را به عقب برگرداند، به دست عراقیها اسیر می شود. یازده روز در اسارت به سر میبرد و در نهایت به خاطر جراحتش زیر شکنجه ی بعثی ها به شهادت رسیده و همانجا در کربلا دفنش می کنند.


بعد از شانزده سال جنازه ی محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین می رفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه ی محمد رضا را دریافت می کردند سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه می کرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم !

مادر شهید می گوید موقع دفن محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت: « شما می دانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم:«از بس ایشان خوب و با خدا بود. »
ولی حاج حسین گفت: « راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی شد؛ مداومت بر غسل جمعه داشت؛ دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده می شد، ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک می کردیم ولی ایشان با دست اشکهایش را می گرفت و به بدنش می مالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب می آوردند، ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه می داشت. »


شهید شفیعی در سال 81 در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد.


للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: شنبه 15 خرداد 1395  نویسنده : elaheh soliman


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
فعالیت داشتن در فضای مجازی و پاک ماندن در آن ' تقوای دو چندان میخواهد. یادمان نرود گاهی با گناه به اندازه ی یک لایک فاصله داریم... یادمان نرود فضای مجازی هم "محضر خداست " نکند که شرمنده باشیم، امان از لحظه ی غفلت که فقط خدا شاهد است و بس...! گاهی روی مانیتور بچسبانیم "ورود شیطان ممنوع " مراقب دستی که کلیک میکند، چشمی که میبیند و گوشی که میشنود باشیم... و بدانیم و آگاه باشیم که خدا هم یک کاربر "همیشه آنلاین "است.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    آیا حاضر هستید در صورت بروز سانحه مرگبار برای شما ، اعضای بدنتان اهدا شود؟
    صفحات جداگانه
  • خاطرات حجت الاسلام محسن قرائتی
  • داستان امام خمینی(ره)
  • داستان های حضرت رقیه (س)
  • داستان مقام و منزلت امیرکبیر
  • گالری تصاویر امام علی (ع)
  • داستانهای دینی
  • داستان های قرانی
  • گالری تصاویر حضرت محمد (ص )
  • گالری تصاویر عشق و احساس
  • حضرت محمد که بود؟
  • حکایت معراج حضرت محمد
  • پنج حدیث درباره ی زندگی
  • تفسیر کوتاه سوره محمد
  • راهنمایی های پیامبر در حجة الوداع
  • نام های قرآنی پیامبر
  • تبديل قبله از بيت المقدس به سوى مسجدالحرام
  • بوسيدن ضريح - خاک بر سر وهابي ها
  • داستان های پندآموز (1)
  • داستان های پندآموز (2 )
  • داستان های پیامبر اکرم(صل الله علیه واله) (1)
  • داستان های پیامبر اکرم(صل الله علیه واله) (2)
  • داستان شهدا
  • داستان شهید محمد رضا شفیعی
  • داستان عبدالعظیم حسنی
  • داستان حضرت آيت الله كشميري
  • داستان احترام به والدین
  • داستان عمّار یاسر
  • داستان های عذاب برزخى
  • داستان زن زناکار
  • داستانی از زمخشری
  • داستانهای حضرت زینب (علیهم السلام)
  • داستان های حضرت ابراهیم علیه السلام
  • داستان های حضرت موسی علیه السلام
  • داستان های حضرت عیسى علیه السلام
  • داستان زندگی حضرت ایوب(ع)
  • داستان های حضرت سلیمان علیه السلام
  • داستان های لقمان حکیم
  • داستان های پادشاهان
  • داستان های نماز
  • داستان های دفاع مقدس
  • داستان علما:
  • لوگوی همسنگران
    شیعه آرت
    مدينه فاضله
    ثامن تم
    پایگاه اینترنتی مقتدر مظلوم
    گل نرگس
    برتر بین
    مصلحبه نام خدا ، بياد خدا ، براي خدا

    وب سایت توصیه شده
    تبادل لینگ
     تبادل لینک رایگان و افزایش رتبه در گوگل  



     فولدر 98

    آمار سایت
  • کل مطالب : 185
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 45
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 361
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 1,830
  • بازدید سال : 7,508
  • بازدید کلی : 79,715